ملودی آهنگ زیبای زندگی

خبر

1390/10/3 14:58
نویسنده : پپو
622 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای تاسوعا و عاشورا بود و ما طبق معمول خانه مادربزرگت بودیم.

بابایی بهم گفت که اینا فهمیدن که بارداری... دیگه نمیشه ازشون مخفی کرد!

گفتم فعلا" بزار. هنوز خیلی زوده که بخوایم بگیم. خلاصه از بابا اصرار و از من انکار.....

چون توی هفته های اول خطر سقط یا حاملگی پوچ خیلی بالاست و ما تازه جواب آزمایشمون مثبت شده بود، و البته بتاش هم خیلی کمتر از میزانی بود که دکترم انتظار داشت، همه اینا استرس و اضطراب زیادی بهم وارد کرده بود....

هنوز از سلامت تو خیلی مطمئن نبودم.... میدونستم به محض گفتن خبر، همه فامیلشون خواهند فهمید! نمیخواستم فوری نَقل من نُقل دهن این و اون بشه....

خلاصه با اصرارای شدید بابا راضی شدم و قرار گذاشتیم اگه از من پرسیدن خودم بهشون راستشو بگم.

هیچی دیگه.... بابا با مادربزرگ و عموت رفتن بیرون و بعد از مدتی برگشتند و همه توی هال نشسته بودن. وقتی من وارد هال شدم عمو گفت مبارکه! منم چون یه دفعه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و اصلا" انتظار نداشتم بابات برخلاف قرارمون عمل کنه و خودش جلو جلو بره بهشون بگه، جا خوردم و اصلا" نمیدونستم چی باید بگم؟

گفتم چی مبارکه؟

گفت کلا" مبارکه دیگه!

مادربزرگت گفت مبارکه بچه دار شدین....

گفت نه خبری نیست.... بعد رو به بابات کردم و گفتم تو حامله شدی؟!!!

خلاصه کمی شوخی و انکار....

بعد راستشو بهشون گفتم که یه آزمایش دادم و بتام پایین بوده و گفته باید آزمایشت تکرار بشه، هنوز هیچی معلوم نیست، تورو خدا فعلا" به کسی نگین....

مادربزرگت فوری گفت فکر می کنی ما فتنیم و حرف تو دهنمون نمی مونه؟ ما این چیزا رو به هیچکی نمیگیم و.... (جوری از این یادآوری کوچولو ناراحت شده بود که انگار فحشش داده باشن!)

حالا کلا" همیشه زنگ میزنن و نحوه جیش کردن ماهان و گوزیدن آریوبرزن رو با شرح جزئیات کامل برای هم تعریف می کنن!!! هر کی دستشویی بره باید آمارش کامل منتشر بشه!

خوب من عادت ندارم سر همه تو زندگیم باشه. میخوام سرم به کار و زندگی خودم باشه و کسی تو زندگیم فضولی نکنه. گناه کردم؟؟؟

دیدم عمه ات که همیشه با زبان نیشدارش شر درست می کنه اومد نشست و شروع کرد به حرف زدن که : تو همیشه عادته، همه چیو مخفی می کنی، تو مثل زن داداشت با سیاستی، آزمایش یا مثبته یا منفی، غیر از این نیست که! (انگار خودش صد بار تا حالا آزمایش بارداری داده!) تو فکر میکنی با فلانی ازدواج کردی دیگه فقط مال توئه، دیگه خونواده نداره، فکر میکنی نمیدونم تو میخواستی بزاری تا جنسیتش معلوم بشه و اگه دختر بود بندازیش!!! یکی از جاریهای من اینکارو کرده بود، من خیلی وقته میدونم تو بارداری! (سونوگرافی آنلاین!)....و هزار و یکجور حرف دیگه.....

من واقعا" نمیدونستم چی جوابشو بدم؟ هر چی هم میگفتم اوضاع رو بدتر می کرد. به چه زبونی بهش میگفتم بابا دکتر گفته فقط افزایش بتا اونم انقد کم نمی تونه دلیلی بر حاملگی باشه، خیلی وقتا قلب بچه نمیزنه و حاملگی پوچ اتفاق میفته..... (چیزی که برای چند تا از دوستام اتفاق افتاده بود و توی هفته 6 و 7 بچشونو از دست داده بودن....)

هرچی میگفتم دکتر گفته مشکوک به بارداری هستی و باید آزمایشتو تکرار کنی تا مطمئن شیم، منم خواستم بعد از آزمایش بعدی که مطمئن شدم بهتون بگم، به خرجشون نرفت که نرفت. مادربزرگت میگفت یه دفعه میزاشتی به دنیا بیاد بعد میگفتی خو! (حالا وقتی فاطمه توی هفته 5 و 6 بهشون خبر بارداریشو دادن، همین مادرشوهره گفت چقدر زود خبرشو میده، اینجور خبرا رو نباید خیلی زود پخش کرد!!!)

تنها کسی که این وسط خوشحال بود عمو حسامت بود که سریع رفت شیرینی خرید و آورد....

عمه تم زد تو ذوقش که من شیرینی نمیخورم! وقتی حامله نیست شیرینی چی؟!!

مادربزرگت وقتی شیرینی بهش تعارف شد اشک شوق تو چشاش جمع شد و گریه کرد.... (حالا انگار صد ساله ما بچه دار نمی شیم یا نازا بودیم و معجزه شده!!!!)

مادربزرگت می گفت ما کاری باهاتون نداشتیم، کی گفتیم بچه دار بشین؟ یکی از فامیلامون بعد از ازدواج پسرش به عروسشون گفته بوده که اگه زود بچه دار نشین طلاقت میدیم!!! (فکر کن!) ما میدونستیم تو مشکل داشتی و بچه دار نمیشدی.... حالا یا عفونت داشتی، یا هرچی، قرص هم میخوردی براش......

با چشمایی از حدقه دراومده گفتم کی گفته؟ اصلا" همچین چیزی نبوده. ما این ماه اولین باری بوده که برای بچه اقدام کردیم.....

گفت نه شوشوت نگفته ما از جای دیگه فهمیدیم! (فکر کن آدم با اطمینان کامل خونه و زندگیشو در اختیار مردم بزاره، بعد بیان کمداشو زیر و رو کنن و یه قرص هورمونی که اصلا" برای منظور دیگه ای هزار سال پیش استفاده میشده رو به عنوان مدرک نازایی من رو کنن!!!!!!!)

داشتم می ترکیدم از ناراحتی. آخه کدوم نازایی با اولین اقدام اونم فقط 3 بار در یک ماه باردار میشه؟؟؟؟؟؟؟؟

از تهمتای نابجاشون و از اینکه منو دوره کرده بودن و هی بهم حرف میزدن و بابات هم هیچ دفاعی نمی کرد، شدیدا" ناراحت بودم...... دلم میخواست زمین دهن وا کنه و منو برای همیشه از شر این زندگی خلاص کنه........

بابات هم فقط به خاطر اینکه توی جمعشون بهش گفتم "شایعه پراکن" خیلی ناراحت شده بود و همش به من و تو بد و بیراه میگفت. میگفت اصلا" هیچکدومتونو نمیخوام، پاشو بزارمت خونه بابات! تو به ما توهین کردی......

به روز بعد نکشیده جاری محترمه هم فهمید و این یعنی اینکه کل فامیلشون فهمیدن!!!!

این بود رازداریی که این همه لافشو میزدن و بهشون بر خورده بود که گفتم فعلا" به کسی نگید !!!!!

این وسط از رفتار بابات که بجای اینکه بین اون جبهه طرف منو بگیره و ازم حمایت کنه، پشتمو خالی کرد و تازه باهام بدترین رفتارم کرد.....

از رفتار و حرفای عمه تم خیلی ناراحت شدم که همیشه نخود هر آشه و در واقع با حرفای طعنه آمیز و زننده اش و بعد گریه کردنش جو خونه شونو متشنج می کنه......

خلاصه خبری که من میخواستم بعد از مطمئن شدن از سلامتی بچم با شیرینی و شادی بهشون بدم، با کنجکاوی نابجا و اصرار اونا تبدیل شد به ناراحتی و گریه.....

هیچوقت نمی بخشمشون چون روز تاسوعااونقدر گریه کردم که صدام گرفته بود و سر بی شام زمین گذاشتم و از خدا مرگمو خواستم....

و هیچکس هم اهمیت نداد که این غصه و ناراحتی من چه اثر بدی روی بچم میزاره..... همه با خودخواهی تمام فقط به فکر خودشون بودن......

هرچقدر سعی کردم بخاطر بچم که شده به خودم مسلط باشم اما وقتی توی جمعی باشی که همه برعلیه ات باشن و حتی شوهرت هم ازت پشتیبانی نکنه و هیچ راه فرار و پناهی هم نداشته باشی.........

از این خونواده بدم میاد. هر چند خیلی ادعای فرهنگ و کلاسشون میاد، اما به هیچ اصول انسانی پایبند نیستن و به وقتش همه چی رو زیر پا میزارن..... به مهمون باردارشون توی خونه خودشون تهمت میزنن و توهین می کنن و رعایت هیچی رو نیم کنن و تازه دست پیش هم می گیرن.....

این همه تحقیر گاهی واقعا" قابل تحمل نیست..........

اما چه کنم که توی این دنیای بزرگ و وحشی هیچ کسیو ندارم........

گاهی اونقدر احساس تنهایی می کنم که هیچی نمی تونه آرومم کنه..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نازنین
17 دی 93 17:51
عزیزم خانواده شوهر کی خیر داشته که بار دومش باشه? خیر نخواستیم ، شر هم وارد نکنه.... والا.. راستی سلام ، تمام پست هاتو از ابتدا خوندم ، حضور نی نیتو بهت تبریک میگم و از راه دور میبوسمت ، من شمال کشورم ، تو و نی نی نازتو نمیدونم ایشالا به سلامتی
نازنین
17 دی 93 17:54
راستی الان تاریخ پست هاتو خوندم آی جونم الان نی نی ریز میزت 3 سالشه?? خدا حفظش کنه چرا دیگه خبری از پست جدید نیس نی نی اومد و سرت شلوغ شد!